بارانگاه

ساخت وبلاگ
زندگی را با چشم هایمان نگاه میکنیم اتفاق ها، ابر ها، بال های فرشتها و خدا، گاهی خیلی زود در مورد هر چیز قضاوت میکنیم. راستی چشم هایمان چقدر میبیند؟ یک روز با خط کش شکسته ام توی حیاط بودم.ماه را دوراد بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 173 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

حوالی هفتاد بود، کودک که بودم با کسی که نمی دیدم، مار و پله بازی میکردم، یک مهره بود، تنها درون این صفحه ی رنگارنگ. چشمانم خواب می رفت، بیدار میشدم... یک نفر مهره را جابجا کرده بود، شاید سوار پله شدم، بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

قریب غریب می شناسم تو را همین جایی بین این لحظه های در جریان می شناسم تو را که می آیی بعد از احساس ابر در باران می شناسم تو را چه قدر اندک که بوی پیراهنت غریبانه جست و جو می کند مرا سحرگاهی، وقت خوابی بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 131 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

می دانست... توی این شعر خیس می خواهم، پرده بردارم از یک راز قصه ای که از ابتدا در من با نگاهی سیاه شد آغاز قصه ای از هوای بعد از ظهر توی ساعات ابری آبان گوشه ای از حیاط میگفتم راز خود را به چک چک بارا بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

دست های آلوده سقوط از دست های من شروع شده بود و هبوط از نگاه او... خیره ام من به دست های خودم لکه خونی سپید بر آنهاست روی خون هزار تکه ی برف اثر انگشت سرد من پیداست باز سرما قصه می خواند تا که باور بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

کتاب باران ها .... من پر از ابر و باد و بارانم و کتابی که نور باران است با دل قطره های بارانیش قصه ای گفت با من از بودن: هامان و ذی الاوتاد: پای من پیچ خورده در خاک و بدنم ساقه ای تناور نیست ریشه های بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

محقق بیست و یک قرن را طی کرد تا که فهمید نسل میمون است تا که فهمید فلسفه، اخلاق راه فرعی جنگ تا خون است بیست یک قرن خیس را تنها گوشه ای از اتاق با دیوار گفت و گو های فلسفی میکرد تا بفهمد هر آدم بیدار بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54

قصه ای از احزابمی وزد باد و... ابر و باران است، یکسره خانه ابر میگیرد . بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد می وزد باد و تو همین جایی بین عطر کنار این گلدان حال ابری سیاه را دارم، نفسم! بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 9:54